سلااااااااام.امروز یه اتفاقی افتادکه برام خیلی شگفتانه بود فکرکن بری سر کلاس که به اونایی که منتظرت نشستن درس بدی با کلی مطلب به روز ودسته بندی شده مثلاماژیک را برداشتم که برم سرتابلو دیدم دقیقا همون مطلبی که میخوام درس بدم روی تابلو نوشتن اونم دسته بندی شدهبخند خندم داره حالا حتما میپرسی چیکارکردی هیچی موبایلما برداشتما ازمطالب عکس گرفتم
به نظرت درس این ماجرا چیه اگه این ماجرا واسه خودت اتفاق افتاده بود چی کار میکردی اگه خنده هات تموم شده یه چیزی بگو.
ادامه دارد
من برگشتم اما نه براگفتن ادامه ماجرافرصت دادم تاهرچی دلت میخواد قضاوت کنی.
این داستان زندگی خیلی ازآدمهاست تواین روزا.
تاکه یه چیزجالب میبینن یا میشنون تاتهش نمیرن یاانتشارش میدن یا روش نظر میدن یا لایکش میکنن هیچ وقت به بعدش فکرنمیکنن یاخیلی وقتها اصلا فکرنمی کنند فقط فکرمیکنند که فکرمیکننند
اما بریم سر اینکه بامواداولیه امروز چه طعمی را درآشپزخانه زندگیم چشیدم:
اول نمکش خیلی زیاد بود به حدی که به تلخی میزد اما فقط چندلحظه بود تصمیم گرفتم شیرینش کنم
امافقط باطعم خدا میشد این شیرینی راحس کرد
خدا:این منم که تصمیم میگیریم که چی را چه وقت و به چه کسی بدم امروز میخواستم تو شاگردباشی واونا استاد.هنوزم دوستم داری شاگردم
درباره این سایت